جدول جو
جدول جو

معنی زاغ دل - جستجوی لغت در جدول جو

زاغ دل
سیاه دل، سخت دل، برای مثال زاغ دلان را نفس شوم ده / مغز غلیواژ و سر بوم ده (امیرخسرو - لغتنامه - زاغ دل)
تصویری از زاغ دل
تصویر زاغ دل
فرهنگ فارسی عمید
زاغ دل
(دِ)
کنایه از سیاه دل که قساوت داشته باشد. (آنندراج) :
زاغ دلان را نفس شوم ده
مغز غلیواژ و سر بوم ده.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
زاغ دل
سیاه دل قسی القلب
تصویری از زاغ دل
تصویر زاغ دل
فرهنگ لغت هوشیار
زاغ دل
((دِ))
سیاه دل، سخت دل
تصویری از زاغ دل
تصویر زاغ دل
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بار دل
تصویر بار دل
کنایه از غم، غصه، اندوه، اندیشۀ روزگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاک دل
تصویر پاک دل
کسی که کینه، حسد و گمان بد به دیگری نداشته باشد، آنکه دلش از کینه و مکر پاک باشد، پاکیزه دل، خوش قلب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زاغ نول
تصویر زاغ نول
منقار زاغ، تیر نوک تیز، وسیلۀ آهنی سرکج و دسته دار که با آن زمین را بکنند. در جنگ هم به کار می رفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زاغ پا
تصویر زاغ پا
سخن کنایه آمیز که معمولاً به منظور توهین یا تمسخر و سرزنش بر زبان می آید، سراکوفت، سرکوفت، نکوهش، ملامت، پیغاره، تفش، سرزنش، بیغار، عتیب، بیغاره، تفشه، طعنه، تفشل
برای مثال کبک خرامنده به صحن سرای / کبک روان را بزده زاغ پای (امیرخسرو - لغتنامه - زاغ پا)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فارغ دل
تصویر فارغ دل
فارغ البال، آسوده خاطر، آسوده دل، فارغ الحال، با آسودگی خاطر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبان دل
تصویر زبان دل
زبان حال، زبان باطن، کلام یا حالتی که از راز درون شخص حکایت کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرغ دل
تصویر مرغ دل
جبان، ترسو، خائف، نازک دل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داغ دل
تصویر داغ دل
کنایه از داغی که بر دل نشسته باشد، اندوهی سخت که از مرگ عزیزی دست داده باشد، مصیبت بزرگ، مصیبت مرگ یکی از عزیزان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داغ دل
تصویر داغ دل
کسی که مرگ عزیزی دیده باشد یا از حادثۀ ناگواری اندوهگین باشد، دارای دل داغ دار، شکسته دل، دل شکسته، برای مثال زواره بیاورد از آن سو سپاه / یکی لشکری داغ دل کینه خواه (فردوسی - ۵/۳۸۱)، شبی از شبان داغ دل خفته بود / ز کار زمانه برآشفته بود (فردوسی - ۱/۱۶۸)
فرهنگ فارسی عمید
زاغ پای، کنایه از طعنه و سرزنش باشد، (برهان قاطع) (غیاث اللغات)، و با لفظ زدن مستعمل میشود، (آنندراج)، طعنه، ملامت، سرزنش، طنز:
زاغ زبانی که ز فر همای
کبک روان رابزند زاغ پای،
امیرخسرو (از آنندراج)،
کبک خرامنده بصحن سرای
کبک روان را بزده زاغ پای،
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رِ دِ)
غم و اندوه دل و اندیشۀ روزگار باشد. (برهان). کنایه از اندوه دل و اندیشۀ روزگار است. (انجمن آرا) (آنندراج). غصه. (دمزن). و رجوع به شعوری و ’بار’ و ناظم الاطباء شود، سکۀ پول. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان حومه بخش بافق شهرستان یزد، که در 60 هزارگزی شمال بافق واقع است و 36 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
دهی است از دهستان مرغک بخش راین شهرستان بم که در 63 هزارگزی جنوب خاوری راین و 13 هزارگزی خاور راه شوسۀ جیرفت به بم واقع است. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر و دارای 107 تن سکنه. آب آنجا از رودخانه تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
آلتی باشد آهنی و سرکج و دسته دار که بدان زمین کنند و در جنگ نیز بکار برند، (برهان قاطع)، تبر سرتیز باریک نول مانند نول زاغ که بدان جنگ کنندو گاهی نیز زمین کنند، (آنندراج)، سلاح آهنی مثل تبرسرکج دسته دار باریک نوک، (غیاث اللغات) :
مگو کین زاغ نولان در کمین اند
که مرغان دلم عنقانشین اند،
امیرخسرو،
نیستم زاغ که بر جیفه بود نول گشا
زاغ نولم که سر کیسه گشاید نولم،
میرالهی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
آنکه رفتارزاغ دارد، مجازاً، بدفعل:
از آن زاغ فعلان گه شبروی
ز صف کلنگان فزون آمدیم.
خاقانی.
و رجوع به زاغ رو و زاغ شود
لغت نامه دهخدا
(نِ دِ)
اشاره به کعبۀ معظمه است. (برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غِ شَ)
کنایه از شب تیره:
چو زاغ شب به جابلسا رسید از حد جابلقا
برآمدصبح رخشنده چو از یاقوت عنقائی.
ناصرخسرو.
و رجوع به زاغ، پر زاغ و زاغ رنگ شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دارای دلی داغدار. دارای دلی بداغ. بداغ. با دل داغدار، که مرگ عزیزی دیده باشد. مصاب بمرگ فرزند یا کسان نزدیک. دل شکسته. مصیبت عظیم دیده را گویند عموماً و مصیبت فرزند را خصوصاً. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی) :
منم داغ دل پور آن بیگناه
سیاوش که شد کشته بر دست شاه.
فردوسی.
چنین گفت رستم که گر شهریار
چنان داغ دل شاید و سوکوار.
فردوسی.
- امثال:
یک داغ دل بس است برای قبیله ای.
، دردمند از حادثۀ ناگواری. دل بدرد آمده از واقعه ای که نه بر مراد بوده است:
وزآن پس گرازان به پیش سپاه
بتوران روم داغ دل کینه خواه.
فردوسی.
زواره بیاورد از آن سو سپاه
یکی داغ دل لشکر کینه خواه.
فردوسی.
بر آن شارسان اندرآمد سپاه
چنان داغ دل لشکر کینه خواه.
فردوسی.
، دردمند. با اندوه و حسرت، دارای دلی بدرد آمده از داغ. با دلی داغدار:
کنون داغ دل پیش خاقان شوی
از ایران سوی مرز توران شوی.
فردوسی.
شبی از شبان داغ دل خفته بود
ز کار زمانه برآشفته بود.
فردوسی.
نخستین درودی رسانم بشاه
از آن داغ دل شاه توران سپاه.
فردوسی.
لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح
داغ دل بود، بامید دوا بازآمد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان خوارچ بخش مرکزی شهرستان آمل. واقع در 10000گزی شمال آمل و 4000گزی خاور راه آمل به محمودآباد. منطقۀ آن دشت، معتدل، مرطوب و مالاریائی و زبان اهالی مازندرانی و فارسی و آب آن از رود خانه هراز و چشمۀ اوج آباد است. دارای محصول برنج، غلات، پنبه و حبوب میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
و رجوع به سفرنامۀ مازندران رابینو ص 114 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زاغ سر
تصویر زاغ سر
آنکه دارای سر سیاه مانند زاغ باشد، ظالم سر سخت سیاه دل قسی القلب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داغ دل
تصویر داغ دل
دل شکسته شکسته دل
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی است آهنین سر کج و دسته دار که بدان زمین کنند و در قدیم در جنگ نیز بکار میبردند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاغ فعل
تصویر زاغ فعل
زاغروش سیه دل بد کردار آنکه رفتار زاغ دارد، بد فعل بد کردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاغ پا
تصویر زاغ پا
کنایه از طعنه و سرزنش
فرهنگ لغت هوشیار
صاف درون: پاکدل بی آلایش آن که باطنش پاک باشد صاف درون صاف ضمیر بی آلایش
فرهنگ لغت هوشیار
ترسنده خایف، ضعیف النفس نازک دل: فرمود که ای خلیل، چون مرغ دلی پیوسته پران وبیقراری مطلوب ترا هم در مرغان ظاهر کنیم، خایف از خدا: در کنف فقر بین سوختگان خام پوش بر شجر لانگر مرغ دلان خوش نوا. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فارغ دل
تصویر فارغ دل
آسوده دل آسوده دل آسوده خاطر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاد دل
تصویر شاد دل
خوش طبع و خوشحال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاغ پا
تصویر زاغ پا
کنایه از سرزنش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زاغ فعل
تصویر زاغ فعل
((فِ))
مجازاً بدکردار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زاغنول
تصویر زاغنول
آلتی است آهنی، سر کج و دسته دار که با آن زمین را بکنند
فرهنگ فارسی معین